یکی از همون مراسما بود توی یکی از کافه ها ، و من دیگه اینجا شرکت کننده بودم . قبل از مراسم بهش زنگ زدم که من دارم میرم اینجا ، دوست داشتی بیا که فکر کنم گفت نمیخواستم برم ولی چون داری میری منم میام پس !
منم رفتم اونجا و بعد از چندبار جابجایی محل نشستن ، همون اتفاقی افتاد که دوست داشتم . میخواستم کنار هم بشینیم اما من نباشم که میرم سمتش ، اون بیاد بغل من بشینه و دقیقا همینطور شد.
وسطای مهمونی با گوشیش صحبت کرد و گفت برادرش داره پدر میشه و خیلی خوشحال بود . منم خوشحال شدم ولی بیشتر از حس عمه شدنه خود رویا ، یعنی این خوشحالیش ، خوشحالم کرد .
ساعت بعد میخواست بره ، که من گفتم اگه عجله نداری بزار من کارم تموم شه میرسونمت ، سر راه مسیرت . که اونم از خوش شانسیه من بود یا از حس کم ولی دوطرفه ی ما ، گفت باشه و حدود یک ساعت و نیم معطل من شد . بعدش خداحافظی کردیم و رفتیم از کافه .
رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
حدود یه ربع تو ماشین بودیم ، ماشینی که من تازه خریده بودمش و خیلی خوش شانس بودم که وقتی یکیو پیدا کردم که دوست دارم برسونمش ، ماشینشو خدا بهم داده بود وگرنه میخواستم فقط توی مراسم ببینمش !
توی راه تتلو گوش دادیم ، اون همخونی کرد و صداشو به رخ میکشید و واقعا صدای زیبایی داشت که هر آدم عاشقی واقعا باید با همچین صدایی ، زندگی کنه !
و من ناراحت از این صدای زیبا که گوش های زیادی میشنیدنش !
و البته بیشتر میخواست احساس راحتیش با من رو نشون بده . رسوندمش و پیاده ش کردم بدون اینکه هیچ چیزی بهش بگم ، از اینکه خیلی خوشحالم که رسوندمش ، از اینکه این برام یه موفقیت به حساب میاد ، از اینکه به عنوان یه دوست واقعا دوستت دارم و نگرانتم .
فقط بهش گفتم واسه این عمه شدن باید شرینی بدی و اینا . که هم گفتم یه یادگاری ازش خواهم داشت که برام جذابه ! و هم باز بهش نزدیکتر میشم . اونم گفت باشه . :))
، ,اینکه ,بهش ,یه ,دوست ,منم ,از اینکه ,، از ,که من ,، اون ,از حس
درباره این سایت