محل تبلیغات شما



میخوام راجع به الان بنویسم حسی که دارم که حس عجیبه 

میدونم که میتونم به زندگیم این فرصت رو بدم که درست بشه ، اما ته دلم راضی نیست به کنار گذاشتن رویا . اون ، چشماش ، حسش به من ، واقعا امید منو به زندگی بیشتر میکنه ، یک دنیا انرژی میگیرم ازش . پر میشم ، پر حس ، همه ی وجودم حالشون خوبه وقتی میبینمش . حتی وقتی عکسشو میبینم .

نمیدونم این حس از دست دادنش ، تا اخر عمر باهام میمونه یا موقته و میگذره . 

نمیدونم کار درست چیه ؟ وفاداری به مائده ؟ یا رفتن و جنگیدن واسه رسیدن به رویا ؟

کدوم اینا معنیه عشق واقعیه

رسالت من توی زندگیم چیه ؟

بشم کسی که ثابت میکنه آدم برای عشقش هرکاری باید بکنه ؟ فکر کنم اره ، چون الان دیگه کمتر کسی اینکارو میکنه . من 100 تا چالش دارم برای جدا شدن ، خانواده م ، خانواده مائده ، ناراحت کردن خود مائده ، ضرر مالی حدود 100 میلیون که برای شروع زندگی مجردی مائده لازمه بهش بدم به عنوان مهریه (البته مهریه خیلی بیشتر بود ولی توافق کردیم) ، موقعیت خودمو از دست میدم و شاید مجبور شم از چندپله پایینتر توی زندگیم شروع کنم . و و و و .

اما آدم برای عشقش باید سختی بکشه ، و سختی برای من همیناس .

وگرنه اصلا عشق چه ارزشی داره ؟

 

یا شایدم کار درست و رسالتم این باشه که بحران زندگیم رو حل کنم و ازش بگذرم و بعدا به هرکسی که وارد این برهه ی خطرناک زندگی مشترکش که به مشکل میخورن ، مشاوره ی خوبی بدم و بگم هیچ کدومتون اندازه من انگیزه نداره برای جدایی ولی من موندم و درستش کردم و الانم راضی ام .

 

کدوم اینا ؟

میدونی خوده من چی میگه ؟ میگه اولی ، میگه تو همیشه باید به صدای ندای درونیت گوش کنی . همین ! 

ولی چون برای مائده ارزش قائل شدم و یه بار دیگه فرصت جدی بهش دادم ، توی یه حرکت واقعا سخت و دشوار ، روزی که برام کابوس بود و رویا بود و قرار بود برای بار آخر ببینمش و لمسش کنم و ببوسمش . و شاید هیچوقت دیگه نتونم تجربه کنم این احساسو . رفتم و به طور کامل با رویا کات کردم و گفتم میخوام برم زندگیمو درست کنم . خیلی ناراحتش کردم . خیلی . شاید حتی بیشتر از مائده . نمیدونم . و امیدوارم اگه یه روزی برگشتم به سمتش ، بتونه منو ببخشه . شاید نادیده گرفتن عشق حقیقی تاوانش یه حسرت همیشگی باشه برام ! یه افسوس همیشگی ، یه کام سنگین سیگار همیشگی . یه درد عمیق ! خدایا کمک کن درست انتخاب کنم . 

من توی این دوراهی باید یه نفرو ناراحت کنم . 

مائده ؟ یا رویا؟

عشق یا وفاداری ؟


خب حالا وقتشه یه پستی بزارم راجع به زندگی مشترکم توی همین حین

من زندگیمو با علاقه شروع کردم ، علاقه ای که فکر میکردم عشق باشه . من همیشه به ندای درونیم اعتماد داشتم و هرچی میگفته گوش میکردم . اینبار هم گفته بود مائده و من به خانوادم گفتم و اوناهم به شدت حمایت کردن و خیلی زودتر از چیزی که من میخواستم همه چیز جور شد واسه ازدواج و ما عروسی کردیم و زندگیمونو شروع کردیم و گذشت .

راجع به این روزها بخوام بگم ، اکثر روزها مائده از صبح تا شب ساعت 8 9 سر کار بود . و پیش هم نبودیم . البته موقعی که بودیم خوب بودیم با هم ولی باز هم اکثرا خسته بود . ولی بازم کمرنگ نکرد رابطمونو . من اصلا از وقتی شروع کردم به برگزاری این مراسما ، زندگیم تغییر کرده بود . دوستای بیشتر ، دوستای خوب و یه سرگرمی عالی بود برام ، انواع احساسات مختلف رو تجربه میکردم و میشدم . 

گاهی هم مائده باهام میومد و حتی برای شروعش خودش بهم ایده داد . اما اونقدری که من عاشقش بودم اون معمولی بود براش . و همین باعث میشد من تقریبا هر روز یا یه روز درمیون توی این مراسما بودم یا خودم میزاشتم یا میرم توی مراسم کسی شرکت میکردم .

من همیشه توی زندگیم با مائده ، از خودگذشته بودم ، عاشقانه رفتار میکردم و یه مردی بودم که همه ی حواسش به زنشه . اما همچین احساسی رو از اون نمیگرفتم اصلا . و همیشه خودم خودمو ی روحی میکردم . حالا اینجا که غریبه نیست ، خیلی وقتا تحریک نمیشدم باهاش و از قرص استفاده میکردم تا فقط نیاز جنسی اونو رفع کنم ! اما بازم تحمل میکردم و فکر میکردم درست میشه یه روزی . 

ما زندگیمونو آوردیم جلو و از نظر شغلی و محل زندگی هرسال بهتر شدیم . ولی از نظر احساسی دور و دورتر شدیم بدون اینکه بفهمیم . 

 

باز بعدا هم مینویسم .


یکی از همون مراسما بود توی یکی از کافه ها ، و من دیگه اینجا شرکت کننده بودم . قبل از مراسم بهش زنگ زدم که من دارم میرم اینجا ، دوست داشتی بیا که فکر کنم گفت نمیخواستم برم ولی چون داری میری منم میام پس !

منم رفتم اونجا و بعد از چندبار جابجایی محل نشستن ، همون اتفاقی افتاد که دوست داشتم . میخواستم کنار هم بشینیم اما من نباشم که میرم سمتش ، اون بیاد بغل من بشینه و دقیقا همینطور شد. 

وسطای مهمونی با گوشیش صحبت کرد و گفت برادرش داره پدر میشه و خیلی خوشحال بود . منم خوشحال شدم ولی بیشتر از حس عمه شدنه خود رویا ، یعنی این خوشحالیش ، خوشحالم کرد . 

ساعت بعد میخواست بره ، که من گفتم اگه عجله نداری بزار من کارم تموم شه میرسونمت ، سر راه مسیرت . که اونم از خوش شانسیه من بود یا از حس کم ولی دوطرفه ی ما ، گفت باشه و حدود یک ساعت و نیم معطل من شد . بعدش خداحافظی کردیم و رفتیم از کافه .

رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم 

حدود یه ربع تو ماشین بودیم ، ماشینی که من تازه خریده بودمش و خیلی خوش شانس بودم که وقتی یکیو پیدا کردم که دوست دارم برسونمش ، ماشینشو خدا بهم داده بود وگرنه میخواستم فقط توی مراسم ببینمش !

توی راه تتلو گوش دادیم ، اون همخونی کرد و صداشو به رخ میکشید و واقعا صدای زیبایی داشت که هر آدم عاشقی واقعا باید با همچین صدایی ، زندگی کنه !

و من ناراحت از این صدای زیبا که گوش های زیادی میشنیدنش !

و البته بیشتر میخواست احساس راحتیش با من رو نشون بده . رسوندمش و پیاده ش کردم بدون اینکه هیچ چیزی بهش بگم ، از اینکه خیلی خوشحالم که رسوندمش ، از اینکه این برام یه موفقیت به حساب میاد ، از اینکه به عنوان یه دوست واقعا دوستت دارم و نگرانتم . 

فقط بهش گفتم واسه این عمه شدن باید شرینی بدی و اینا . که هم گفتم یه یادگاری ازش خواهم داشت که برام جذابه ! و هم باز بهش نزدیکتر میشم . اونم گفت باشه .  :))


اولین روزی که احساس کردم . سر کار بودم و توی حیاط کنار درخت ها قدم میزدم و بارون هم میومد ، و نشونه ای که یادمه این بود که بهونه ای پیدا کرده بودم واسه بیشتر نزدیک شدن بهش و ساخت یا کلیپ تبلیغاتی بود که گفتم نظر بده و باش و اونم استقبال کرد . 

پس از این به بعد میتونستم خیلی بیشتر باهاش حرف بزنم بدون اینکه ایرادی داشته باشه . یه قدم مثبت برداشته بودم . و البته نهایتا فکر میکردم این یه دوست داشتنه ساده س که کمی قلبمو قلقلک میده و بس !


تا اینکه توی اینستا بهم پیام داد و صحبت کردیم درباره ی اون مراسم و گفت مراسم بعدی رو بگو کجاست و میام و منم فلان جا میرم توام بیا و این صحبتا .

من اول پیش خودم گفتم ایول ، چه راحته ، شاید با همه همینطوری باشه که اصلا هم ایراد نداره . همچین دختری که صادق و راحت باشه و دختر و پسر براشون یکی باشه بین دوستاشون ، هزاربار می ارزه به دخترای آبزیرکاه که با همه هستن و ادا تنگارو در میارن . خلاصه . 

ولی بعد از چند روز دیدم به یکی از دوستام به اسم شایان هم همینطوری راحت پیام داده و گفته که بیاین و منم میام و همون صحبتا . و رویا شد ، کراشِ شایان ! 

و البته بگم شایان یه پسری بود که هرکسی میخواست رل بزنه باهاش ، پولدار ، خوشتیپ ، مزدا3 ، خونه مجردی جای خوب و خلاصه خیلی آپشن های خوبی داشت . من و شایان گاهی درباره رویا و اینکه چرا به جفتمون داره اینجوری پی ام میده صحبت میکردیم و من یه روز خودم بهش گفتم بابا بهش پیشنهاد بده ، ببین چی میشه ، مرگ یه بار شیون هم یه بار . 

بهش پیام میده و قرار میزارن . و نتیجه اینکه رویا میگه من دنبال رابطه ی کوتاه مدت و بی آینده نیستم و شایان میگه منم دنبال ازدواج نیستم اصلا و بهش فکر نمیکنم و خیلی منطقی از هم خداحافظی میکنن .

 

و من از این جریان با خبرم اما رویا نمیدونه !


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

املاک آنلاین