محل تبلیغات شما

خب حالا وقتشه یه پستی بزارم راجع به زندگی مشترکم توی همین حین

من زندگیمو با علاقه شروع کردم ، علاقه ای که فکر میکردم عشق باشه . من همیشه به ندای درونیم اعتماد داشتم و هرچی میگفته گوش میکردم . اینبار هم گفته بود مائده و من به خانوادم گفتم و اوناهم به شدت حمایت کردن و خیلی زودتر از چیزی که من میخواستم همه چیز جور شد واسه ازدواج و ما عروسی کردیم و زندگیمونو شروع کردیم و گذشت .

راجع به این روزها بخوام بگم ، اکثر روزها مائده از صبح تا شب ساعت 8 9 سر کار بود . و پیش هم نبودیم . البته موقعی که بودیم خوب بودیم با هم ولی باز هم اکثرا خسته بود . ولی بازم کمرنگ نکرد رابطمونو . من اصلا از وقتی شروع کردم به برگزاری این مراسما ، زندگیم تغییر کرده بود . دوستای بیشتر ، دوستای خوب و یه سرگرمی عالی بود برام ، انواع احساسات مختلف رو تجربه میکردم و میشدم . 

گاهی هم مائده باهام میومد و حتی برای شروعش خودش بهم ایده داد . اما اونقدری که من عاشقش بودم اون معمولی بود براش . و همین باعث میشد من تقریبا هر روز یا یه روز درمیون توی این مراسما بودم یا خودم میزاشتم یا میرم توی مراسم کسی شرکت میکردم .

من همیشه توی زندگیم با مائده ، از خودگذشته بودم ، عاشقانه رفتار میکردم و یه مردی بودم که همه ی حواسش به زنشه . اما همچین احساسی رو از اون نمیگرفتم اصلا . و همیشه خودم خودمو ی روحی میکردم . حالا اینجا که غریبه نیست ، خیلی وقتا تحریک نمیشدم باهاش و از قرص استفاده میکردم تا فقط نیاز جنسی اونو رفع کنم ! اما بازم تحمل میکردم و فکر میکردم درست میشه یه روزی . 

ما زندگیمونو آوردیم جلو و از نظر شغلی و محل زندگی هرسال بهتر شدیم . ولی از نظر احساسی دور و دورتر شدیم بدون اینکه بفهمیم . 

 

باز بعدا هم مینویسم .

حس امروز 7 اردیبهشت

من و مائده چطور بودیم

اولین باری که سوار ماشینم شد

میکردم ,، ,هم ,مائده ,یه ,توی ,میکردم و ,از نظر ,شروع کردم ,و از ,و یه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کالای خواب